♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دیدن افتادن هر برگ درخت بر روی زمین مرا به یاد روزهای آشناییمان می اندازد...صدای خشش برگها بر زیر کفشهایم مرا به یاد چشیدن طعم عشق برای اولین بار،می اندازد چکیدن قطرات ریز و درشت باران بر روی سر و بدنم مرا به یاد بی معرفتیهایش می اندازد قدم زدن در زیر برف مرا به یاد خاطرات هرچند کممان می اندازد سوز سرما مرا به یاد عمق نگاه هایش و واژه های پرمعنایی که از زبانش میشنوم می اندازد نمیدانم بهار امسال میخواهد مرا به یاد چه چیز بیاندازد شاید به یاد شیطنت بازیهایش،یا شایدم به یاد بی اهمیتی هایش...شاید مرا به یاد روزهای تنهایی ام بیاندازد ، اصلا شاید تنها مرا به یاد خودش بیاندازد از بهار سالی که می آید بی خبرم چه برسد به تابستونش ...نمیدانم تابستان چه نقشه هایی برایم کشیده است شاید باز هم میخواهد یادآور فاصله هایمان شود؟ اما هرچه که هست آزرده خاطرم از این فصلهای بی رحم لعنتی
*0*0*0*0*0*0*0* تازگیا دارم با خودم فکر میکنم که،چقدر نامه های غمگین چقدر حرفهای ناامید کننده...چقدر گریه...بسه دیگه...چرا زاویه ی دیدمو عوض نکنم؟ میخوام به احساسی که بهش دارم افتخار کنم میخوام از اینکه دوسش دارم احساس شادی کنم خدا رو هم شاکرم که همچین کسیو دوست دارم و نه کس دیگه ای رو کسی رو دوست دارم که از نظر همه چیز بهترینه هیچ عیبی نمیتونه داشته باشه،خودش بی نقص ترین آدمه روی زمینه دیگه نمیخوام فکر اینکه چقدر ازم دوره منو به گریه بندازه اینو میدونم که هیچ وقت نمیتونه از قلبم بیرون بیاد؛همینطور اینم میدونم که پاک کردن خاطراتش محاله میخوام برای همیشه تو خاطراتم بمونه اما فقط میخوام از ذهنم بیرون بره فقط میخوام گاهی اوقات به یادش بیفتم اشکالی نداره که دلم براش تنگ میشه اشکالی نداره که فکر اینکه ماه ها نمیتونم نه ببینمش و نه صداشو بشنوم به گریه بندازتم اشکالی نداره که موقع نزدیک شدن بهش استرس میگیرم و از درون گرمای شدیدی رو حس میکنم اشکالی نداره که بازم هر شب دربارش مینویسم فقط همین به خاطر اینکه دیگه ازش دورم گریه نکنم همین به این که قلب من پیش اونه افتخار میکنم همین که از من خاطراتی تو ذهنش تا ابد میمونه همین که از من برای روز تولدش یادگاری داره و همین که اینو میدونم که هیچ وقت عشقش نمیتونه از قلبم فرار کنه...راضیم *0*0*0*0*0*0*0* Sepideh.MJ
..♥♥.................. برای خودم مردی شده ام یادت که می افتم به جای گریه قدم میزنم ..♥♥.................. الف.دخترپاییز
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ هی پاییز حواست را جمع کن دور تو و تمام عاشقــــــانه هايت را خط می کشم اگر با آمدنت او حتی یک سرفه کند همین ❤ ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
oOoOoOoOoOoO دیگــــــــــر تنهاییم را با کسی قسمت نخواهم کـــــــــــرد یک بار قسمـــــــت کردم چندین بــــــــــرابر شد oOoOoOoOoOoO
♥♥.♥♥♥.♥♥♥ گنگ بود همه چیز گنگ بود و رفتنت را در هر معادله ای جای گذاری میکردم جوابی به دست نمی آوردم بعد از تو ، آن شهر جای ماندن نبود فرار کردم از تو... ازخودم... از قول وقرارهایی که در نطفه خفه شد ابتدا آن شهر و بعد از آن نتیجه ی افکارِ پریشانم میگفت این دنیا جای ماندن نیست نشستم و پاییزِ هزار و سیصد و رفتنت را ورق زدم و ورق زدم و ورق زدم که رسیدم به خط پایان... نه گاهی هیچ دلیلی برای ماندن نیست دلیل تو بودی... هوا تو بودی... نفس تو بودی و به خدا که رفتن به چشمانت نمی آمد اما رفتی و مانده بودم که تاوان کدام گناهم را اینگونه پس میدهم؟ دنبال دلیل بودم اما نه... دیگر دلیلی برای ماندن نبود و داشتم صدای آمبولانس و صاحبِ این مسافرخانه را مرور میکردم که قرار بود فردا صبح نامه ای از جیبم خارج کنند که انتهایش نوشته: "برسد به دست آهو مرور میکردم و فضای سوت و کور این مسافرخانه صدایِ کلاغ هایِ همبستر رویِ شاخه ی خشکیده ی درختِ سیزده ساله را به رخِ تنهایی ام میکشید از آخرین هم آغوشی مان چند ماه و چند روز و چند ساعت میگذشت اما بارها خواستم و نشد که بگویم نیازی به تکرارِ لمسِ لب و گیسویت نیست همان اولین باری که در آغوش کشیدمت فراتر از تن و پیراهنم را بغل کردی و عطر سرد گردن ات تویِ مغزم پیچید چند ماه و چند روز و چند ساعت است که شب و روزم را در طبقه ی بالای این مسافرخانه سَر میکُنم و بی خبرم که کجایی که چگونه که چرا بی من تنهایی؟ سیزدهمین قرص را در دستان عرق کرده ام ریختم و چشمانم را بستم همه چیز داشت تمام میشد اگر صدای تلفنم در نمی آمد انتظارِ تماس هیچکس را نداشتم اما این شماره ی ناشناس این شماره که زیاد هم ناشناس نبود و اصلا یادم نمی آید کِی... اما شماره اش را با نامِ مزاحم تلفنی ثبت کرده بودم گفتم به درک و مُشتِ پُر از قرص را تا سینه بالا آوردم اما انگار مزاحمِ تلفنی داشت آن ور خط زجه میزد بی اختیار گوشی را جواب دادم که صدای گریه ی اش گوشم را تیغ کشید انگار که تمام بغض اش به گریه آمیخته بود الو گفتن هایم را نمیشنید اصلا و با نفس های منقطع فقط گریه میکرد مبهوت گوش میکردم به صدایش که بعد از سی ثانیه تلفن را قطع کرد در شوک بودم و آب دهانم پایین نمی رفت که پیام داد "هیچ چیز نپرس فقط فردا باید ببینمت" و بعد هم آدرسی ارسال کرد همه چیز داشت تمام میشد اما تماسِ این مزاحمِ تلفنی و صدای راز آلودش باعث شد تا خودِ صبح پلک نزدم و فردا چند ساعت زودتر سر قرار حاضر شدم ♥♥.♥♥♥.♥♥♥ ...ادامه دارد علی سلطانی
oOoOoOoOoOoO یه وقتایی هست میبینی تنها چیزی که باختی نه زندگیته نه پولته نه خانوادته نه عشقته نه دوستاته خودتی oOoOoOoOoOoO
oOoOoOoOoOoO از عشق زیاد شنیده ام اما طعم عشق را زمانی چشیدم که در چشمان او اشک هایی را دیدم که برای پاک شدن به جز دستان من به هیچ دستی اعتماد نکرد oOoOoOoOoOoO
*~*~*~*~*~*~*~* ما یه روز تصمیم گرفتیم با چندتا از دوستای پدرم به مدت پنج روز بریم سفر بعد از کلی برنامه ریزی وسیله هارو جمع و جور کردیم و حدود ساعت سه بعد از ظهر زدیم به راه، چند ساعتی توی مسیر بودیم که یکدفعه مامانم گفت فکر کنم وقتی کتریِ آبِ جوش رو از روی گاز برداشتم زیر گاز رو خاموش نکردم و باز مونده همه ی مارو نگران کرد با این حرف بابام گفت به احتمال زیاد اشتباه میکنی، بد به دلت راه نده، اما فقط گفت به احتمال زیاد و مطمئن نبود حتی وقتی مادرم ازش پرسید بعد از اینکه سیگارت رو کشیدی پنجره ی آشپزخونه رو بستی یا نه حرفی نزد مادرم همش دلشوره داشت ، میگفت اگه شعله روشن مونده باشه چی؟ اگه باد بزنه و شعله رو خاموش کنه اگه یموقع گاز قطع بشه و دوباره وصل بشه و شیر گاز باز مونده باشه ساختمون میره رو هوا خلاصه نگرانی پشت نگرانی همگی دلشوره گرفتیم و نمیتونستیم از مسیر لذت ببریم که بالاخره یه جا بابام فرمون رو کج کرد و دور زد و برگشتیم به طرف خونه رفتیم و دیدیم بله، شیر گاز رو نبسته بودیم و احتمال انفجار و هر اتفاق دیگه ای وجود داشته وقتی برگشتیم خونه دیگه شب شده بود و خسته بودیم و تصمیم گرفتیم فردا صبح دوباره راه بیفتیم بریم پنج روزمون شد چهار روز و یک روزمون رو از دست دادیم اما باقی اون چهار روز رو لذت بردیم، بدون هیچ فکری و با خیال راحت خوش گذروندیم حالا فکر کن اگه برنگشته بودیم خونه و مسیر رو ادامه میدادیم و میرفتیم چه اتفاقی میفتاد؟ شایدم هیچ اتفاقی نمیفتاد اما همش فکرمون درگیر بود، نصف ذهنمون مشغولِ اون شعله ی گاز بود که نبسته بودیم. احتمال انفجار، احتمال آتش سوزی و هزار یک احتمال دیگه که راحتمون نمیذاشت درسته که همش احتمال بود، اما همین احتمالات و درگیری ذهنی باعث میشد از لحظاتی که توی سفر بودیم لذت نبریم جالب اینکه وقتی رسیدیم اونجا یکی از دوستای پدرم گفت منم فکر کنم درِ خونه رو قفل نکردم و همه ی خانواده شون تا پایان سفر نگران بودن که نکنه دزد خونشون رو بزنه و مدام فکرشون درگیر بود میدونی خیلی از آدمای این شهر یه درِ نبسته، یه شیرِ گازی که باز مونده توی گذشته شون دارن که رهاشون نمیکنه و نمیتونن با فکر آزاد زندگی کنن یه گذشته ای که همیشه، حتی توی بهترین لحظات عمرشون اونارو به فکر فرو میبره رخشید هم یکی از همون آدما بود، دچار یه گذشته ای که با خودش تموم نکرده بود و هیچ وقت راحتش نمیذاشت، یه دری که باز مونده بود و برنگشته بود تا قفلش کنه *~*~*~*~*~*~*~* رازِ رُخشید برملا شد علی سلطانی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم